کد مطلب:149362 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:145

طفل شهید
در كربلا ده یا نه طفل غیر بالغ شهید شدند. در مورد یكی از آنها تاریخ می نویسد: «و خرج شاب قتل ابوه فی المعركة» [1] جوانی كه پدرش در معركه شهید شده بود (ولی نگفته اند كه پدرش چه كسی بود، یعنی برای ما مشخص نیست) آمد خدمت ابا عبدالله و گفت: اجازه بدهید من به میدان بروم. فرمود: نه، همچنین فرمود: به این جوان اجازه ندهید به میدان برود كه پدرش كشته شده است. همین بس است و مادرش هم در اینجا حاضر است، شاید او راضی نباشد. عرض كرد: یا ابا عبدالله! اصلا این شمشیر را مادرم به كمر من بسته است و او مرا فرستاده و به من گفته تو هم برو به راه پدر و جان خودت را به قربان جان ابا عبدالله كن. شروع كرد به خواهش و التماس كردن تا ابا عبدالله به او اجازه داد. و سر اینكه معلوم نشد كه او پسر مسلم بن عوسجه بوده یا پسر حرث بن


جناده این است كه این هر دو با خاندانشان در كربلا بوده اند. البته عبدالله بن عمیر هم با خاندانش در كربلا بوده، ولی این قدر معلوم است كه او فرزند عبدالله بن عمیر نبوده است. وقتی این بچه به میدان آمد، برخلاف اغلب افراد كه خودشان را به پدر و جدشان معرفی می كردند كه من فلانی هستم پسر فلانی، این كار را نكرد بلكه طور دیگری حرف زد كه در منطق، گوی سبقت را از همه ربود. وسط میدان كه رسید، فریاد زد:



امیری حسین و نعم الامیر

سرور فؤاد البشیر النذیر [2] .



ای مردم! اگر می خواهید مرا بشناسید، من آن كسی هستم كه آقای او حسین است. او كه مایه ی خوشحالی قلب پیغمبر است. می بینید بچه، بزرگ، شیرخوار، هر كدام در این حادثه مقامی دارند (مقام عجیبی)، حال مقام اهل بیت پیغمبر، وظیفه و رسالتی كه زنها از نظر تبلیغ داشتند به جای خود؛ و در همه ی اینها خاندان ابا عبدالله، خودشان از همه پیش هستند.

انیجا مرثیه ای از یكی از فرزندان امام حسن علیه السلام می گویم. جناب قاسم برادری دارد به نام عبدالله. امام حسن ده سال قبل از امام حسین شهید شد، مسموم شد و از دنیا رفت. سن این طفل را هم ده سال نوشته اند، یعنی وقتی كه پدر بزرگوارش از دنیا رفته، او تازه به دنیا آمده و شاید بعد از آن بوده است. به هر حال از پدر چیزی یادش نبود. و در خانه ی ابا عبدالله بزرگ شده بود و ابا عبدالله برای او، هم عمو بود و هم به منزله ی پدر. ابا عبدالله به عمه ی این طفل، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود كه مراقب این بچه ها بالخصوص باشند. این پسر بچه ها مرتب تلاش می كردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند ولی مانع می شدند. نمی دانم در آن لحظات آخر كه ابا عبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد كه یكمرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب (سلام الله علیها) دوید كه او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها كرد و گفت: «و الله لا افارق عمی» [3] به خدا قسم من از عمویم جدا نمی شوم. به سرعت خودش را به ابا عبدالله رساند در حالی كه ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حركت برایشان خیلی كم بود. این طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموی بزرگوار انداخت.


ابا عبدالله او را در دامن گرفت. او شروع كرد به صحبت كردن با عمو. در همان حال یكی از دشمنان آمد برای اینكه ضربتی به ابا عبدالله بزند. این بچه دید كه كسی آمده به قصد كشتن ابا عبدالله، شروع كرد به بدگویی كردن: ای پسر زناكار! تو آمده ای عموی مرا بكشی؟ به خدا قسم من نمی گذارم. او كه شمشیرش را بلند كرد، این طفل دست خودش را سپر قرار داد. در نتیجه بعد از فرود آمدن شمشیر، دستش به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عماه! عمو جان! دیدی با من چه كردند؟!

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم



[1] بحارالانوار، ج 45/ ص 27.

[2] بحارالانوار، ج 45 / ص 27.

[3] بحارالانوار، ج 45 / ص 53.